
در این خانه ی متروکه ی ویران را کسی دیگر نمی کوبد
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
و من چون شمع می سوزم
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
و من گریان و نالانم
و من تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
و من دریای پر اشکم که طوفانی به دل دارم
درون سینه پر جوش خویش ، اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی می شود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند.
امیدوارم این شعرو همینطوری گذاشته باشید و ربطی به حالتون نداشته باشه
نمیدونم چرا این روزا همه یکطور دیگه شدن
همه دنبال یکسری چیز مشترک میگردن ولی نمیتوانن با هم کنار بیان
کاش هیچکس این حالو تجربه نکنه