بخشی از این کتاب:
«گوئندولین در حالی که به تصویر خود در آینه خیره شده بود، نمیتوانست از این احساس رها شود که زندگیاش به نمایشی تبدیل شده که در آن نقش اصلی را بر عهده دارد، اما کنترلی بر سرنوشت شخصیتش ندارد. زیباییاش که زمانی همچون سلاحی قدرتمند در دستانش بود، حالا به زنجیری تبدیل شده که او را به انتخابهایی محدود میکرد که هیچکدام را نمیخواست. در این لحظه، صدای پیانو از طبقه پایین به گوش میرسید و او میتوانست تصور کند که مادرش با آن انگشتان ظریف و پیر شدهاش، سعی میکند با نواختن قطعهای شاد، فضای سنگین خانه را تلطیف کند. اما موسیقی، درست مثل لبخندهای تصنعی خودش، تنها پردهای نازک بر واقعیت تلخی بود که هر روز عمیقتر در زندگیشان ریشه میدواند.
دانیل در خیابانهای لندن قدم میزد و احساس میکرد هر سنگفرش زیر پایش، هر ساختمان قدیمی و هر چهره غریبهای که از کنارش میگذشت، بخشی از معمایی بزرگتر است که باید آن را حل کند. ذهنش مدام به سمت میرا میرفت، دختر یهودی جوانی که در کنار رودخانه از خودکشی نجاتش داده بود. چشمان تیره و عمیق او، که انگار قرنها رنج و امید یک قوم را در خود جای داده بود، چیزی را در وجود دانیل بیدار کرده بود که تا آن زمان در خواب بود. حالا، در میان این شهر عظیم و بیتفاوت، احساس میکرد دیگر نمیتواند مانند گذشته از کنار سرنوشت افرادی بگذرد که زندگیشان به طرز اسرارآمیزی با زندگی او گره خورده است. هر قدم او در این خیابانهای پر پیچ و خم، او را نه تنها به سمت مقصدی نامعلوم، بلکه به سوی درک عمیقتری از خودش و معنای حقیقی هویت هدایت میکرد.»