ده سال صبوری برای ساختن این کلبه کوچک
حالا باد سرد در نیمی از آن خانه کرده است
و نیمه دیگر پر از مهتاب است
دیگر جایی برای کوهها و طوفان نیست
پس آنها باید بیرون بمانند
دختری با چشمان گریان،دختری با دستان یخزده
مرا از یاد مبر،چون جنگ به سر آمد
لذت دنیا به درگاه بیا،تا در خیابان یکدیگر را در آغوش کشیم
تا در میادین یکدیگر را ببوسیم
تا در معدن سنگ، در اتاقهای گاز
روی پلکان، مقابل دیدهبانی
عشق بازی کنیم
در نیمروز،درتمام گوشههای مرگ
تا وقتی که دیگر سایهای نباشد
پنج سالم بود،خواهرم مرا در کمد انداخت و در را قفل کرد
به او فحش دادم و با خود فکر کردم:
او بیرحم ترین خواهر دنیاست!
در تاریکی گریه کردم
بیهوش شدم،به هوش آمدم
سربازان خواهرم را کشته بودند
آنجا که دلارام هست
فضا از نشانه سرشار مىشود،
به دستى از بلور از هر چیزى
تا نهایت برهنگیش گوهرى مىتراشد،
و همه چیزى نیز در سرگردانى خویش
نگه مىدارد و مسحور مىکند
پرچین هوا را که زمان در آن
خود را به زیبایى تعویض میکند
عاشق بودن تنهایی غریبی است
نه دل می ماند و نه دلداری
کاغذهایت همه خالی از واژه می شوند
کتابهایت همه سفید،فنجان قهوه ات پراز سرنوشت تلخ
عاشق بودن جهان تنهایی است
باران تنهایی است،پیاده روی در شهر تنهایی است
عاشق بودن پنجره ای است روبروی قبرستانی وسیع!!!
که تنها یک گور دارد،آن هم تنهایی است
برای این دختر شراب نریزید
می ترسم سیاه مست شوم
می ترسم فراموش شوم
برای این دختر باغی از گلهای وحشی بیاورید
پرندگان مهاجر بیاورید،سکوت رودخانه
برای این دختر بهشت بیاورید
شاید برای همیشه بماند
تو را با خطوط سیاه میکشم
و موهایت را با نقطه چین
لبهایت را درون چشمهایم پنهان میکنم
کمی دریا را به چشمهایت می ریزم
ولی دریا را رسم نمی کنم
اندامت را سفید میکشم
آنگاه پرده ای روی آن میکشم
تا حسرت دیدن تو بماند روی دل همگان
تنها خودم تو را دیده ام
با اینکه مست بودم
با اینکه تمام شهر را رقصیده بودم
باز هم با نوای تو شور گرفتم،پرواز کردم
و تمام عاشقان جهان را بیدار کردم
کنار خدا ایستادم،بالای بالا
تمام قدیسان جهان را مست کردم
مست چشمهای تو،و رقصاندم،و رقصیدم
و باز بالا رفتم،آنجا که خدا نبود
وآنجا فقط تو بودی،و من بودم
و به تو اندامی از بهشت زیباتر
چشمانی از خورشید روشن تر
لبهایی که شراب از ان مست خواهد شد
وعده خواهم داد،تو را درون خودم غسل خواهم داد
و دو فرشته سبز را درون سینه هایم خواهی نوشید
به تو وعده میدهم،در این بهشت آرامش
هیچ گناهی موجب هبوط نیست
هیچ فعلی حرام نخواهد بود
همه جا آزاد است و همه کار رهایی است
به تو وعده میدهم،به سوی من بیا
بر هر چهرهای سایهی مژگان را میجویم
تو را در داستانهای شرقی میجستم و نیافتمت
خیلی دیر پیدایت کردم،اینجا
در سرزمین خودم و در زمین خودم
پیش تو میمانم
تا هر وقت که سکوتت به من بگوید لمسم نکن
پیش تو میمانم و میدانم
موهایت شعلههای آتشند
هیچ بادی آنها را خاموش نمیکند