وقتی وارد شدم جا خوردم؛ چشمم به پسر جوونی افتاد که روی مبلهای رنگ و رو رفته گوشهای تنها نشسته بود. سلام کردم. به نشونهی احترام از سر جایش بلند شد و خیلی معمولی جوابم رو داد. چون فامیل بودیم انتظار برخورد گرمتری رو داشتم! بوی عطر تندش توی فضا پیچیده بود. فکرش رو نمیکردم انقدر جذاب و خوش تیپ باشه! پسری قد بلند، هیکلی ورزیده و تنومند که توی نگاه اول حسابی به دل مینشست. همون طور که خوش آمدگویی کردم، سینی رو روی میز گذاشتم و روبروش نشستم. خجالت کشیدم دوباره نگاهش کنم. انگار تمام خون بدنم توی گونههام جمع شده بود. نمیدونم چرا بی دلیل مضطرب شدم. کاش حداقل یکم آرایش میکردم و لباس بهتری میپوشیدم یا یه عطری میزدم.