بخشی از این رمان:
طی گذر این چند سال، خانم سماوات چندباری غیرمستقیم حرف ازدواج دخترش با من رو پیش کشیده بود ولی مروارید برای من فقط یه همکار ساده محسوب میشد و حس خاصی بهش نداشتم. رفتارهای امروزی مروارید با اون چیزی که توی ذهنم از خصوصیات همسر آیندهم تصور داشتم؛ زمین تا آسمون فرق داشت. شاید من زیادی سنتی و قدیمی فکر میکردم. البته رفتارم بیشتر نشأت گرفته از تربیت مذهبی پدرم و محیط ساده و بی آلایش روستا بود. به خاطر همین اخلاق جوونهای امروزی رو نمیپسندیدم. شایدم هنوز دچار عشق نشده بودم. پس همچنان منتظر ورود به پرنسس واقعی به زندگیم میموندم.