نوه عزیز کردهاش بود که با آن چشمهای متعجب به او و ویلونی که در دست داشت نگاه میکرد. پسرک از لبخندی که روی صورت پدر بزرگ جا خوش کرده بود جرات گرفت و جلو رفت و انگشتانش را روی سیمهای ساز کشید. از صدای بلندشده از ساز خوشش آمده بود و ذوق زده شد.
پیرمرد دستهای کوچک نوهاش را در دست گرفت و گفت: دوست داری زدنش رو یادت بدم؟
و چشمهای پسرک از شوق چراغانی شد.
از لگد اسلحه دردی در شانههای مرد جوان پیچید. اما فرصت فکر کردن به درد را نداشت. سریع جا عوض کرد. پشت تلی از خاک پناه گرفت و سینهی یکی از جنبدگان رو به رویش را نشانه رفت و باز لگدی از اسلحه خورد. دوباره بلند شد تا برای تیرهایش شکار دیگری پیدا کند، که گلولهای سفیرکشان از کنار گوشش گذشت و مثل کودکی که در آغوش مادر آرام میگیرد، در شکم همرزمش جا خوش کرد!