چند روز بیشتر تا مراسم بله برون باقی نمانده بود. من از همان روز اولی که سمانه را دیدم شیفته ظاهرش شدم و تصمیم قطعیام را برای ازدواج با او گرفتم. قبل از آن دوستان و آشنایان چند دختر را که جایگاه اجتماعی و خانواده خوبی داشتند برای ازدواج معرفی کرده بودند اما من که به ظاهر افراد اهمیت زیادی میدادم آنها را نپسندیدم.
بعد از دیدن سمانه فقط به او فکر میکردم و ادامه زندگیام را فقط در گرو بودن در کنار او میدیدم. چند روز به بله برون مانده بود و ما درباره همه چیز صحبت کرده بودیم به جز مهریه. در ذهنم مهریه بی ارزشترین مسئله بود.
با خودم میگفتم در جایی که عشق و محبت وجود دارد صحبت کردن از مادیات و سکه طلا امر بی ارزشی است. اصلا دلم نمیخواست عشقی را که بین مان بود با پول و طلا خدشه دار کنم. همه چیز به خوبی و خوشی ادامه یافت تا این که شب قبل از بله برون سمانه با من تماس گرفت و گفت میخواهد درباره مهریه صحبت کند.