بخشی از این کتاب:
سعید و بهرام روز پیش از ما وارد شده بودند. سعید از مسافرتش به کردستان راضی بود و مرتب از خانواده بهرام یاد میکرد. من برق رضایت را در سیمای بهرام میخواندم. هنگامی که بسته سوغاتی را برابر مادر گذاشت با صورتی که از شرم سرخ شده بود گفت : از طرف مادرم برای شماست.
به شوخی گفتم: شما به مادرتان نگفتید که سعید خواهری هم دارد؟ پس سوغاتی من کو؟
بیشتر سرخ شد و گفت: سوغاتی شما را خودم تهیه کردهام چون مادرم نمیدانست چه چیزی برای دختری به سن و سال شما مناسب است.
سپس برخاست و از اتاق خارج شد و وقتی بازگشت بستهای را به من تعارف کرد. سعید با تعجب گفت: بهرام این چه کاری است که میکنی؟ این مال خود توست.
لبش را گزید و گفت: نه این متعلق به سعیده خانم است. سپس رو به من کرد و گفت: امیدوارم بپسندید.
بسته را باز کردم ضبط صوت نسبتا کوچکی بود. پرسیدم: شما مطمئنید این مال من است؟
- مسلم بدانید مال شماست.
سعید گفت: اما بهرام مگر تو این ضبط را برای دانشگاه نگرفتی؟
این بار نگاه غضب آلودش را به سعید دوخت و گفت: نه...
میان حرفش دویدم و گفتم: من فقط میخواستم شوخی کرده باشم. شما بیشتر به آن احتیاج دارید. بدون هیچ پاسخی اتاق را ترک کرد. از شوخی بیجای خود شرمنده شدم و از سعید خواستم آن را برگرداند. اما سعید گفت: "بیفایده است او نمیپذیرد."
داخل ضبط یک نوار بود آن را روشن کردم. موسیقی کردی بود. از آن هیچ نفهمیدم. صدای ضبط را بلند کردم. حالا که ضبط خودش را به من داده است بگذار آقا از صدایش استفاده کند.