بخشی از این کتاب:
خورشید در حال غروب بود، پس مهاجمان معطل نکردند. طنابهای کنفی که دور سینه خود پیچیده بودند را باز کردند و به هم گره زدند یک سر طناب را به پائین فرستادند. فکر بالا رفتن از پانصد پا با آن طناب ترس در دل جان میانداخت، اما منس نقشه مسی بهتری داشت. افرادی که یارل پائین دیوار گذاشته بود، نردبانی از طناب کنفی با پلههایی به کلفتی بازوی یک انسان را باز کردند و به طنابی که از بالا فرستاده شده بود گره زدند.
گریگ و اروک و مردانشان طناب را به سختی بالا کشیدند و نردبان را بالای دیوار محکم کردند. دوباره طناب را پائین فرستادند تا نردبان دوم را بالا بکشند. آنها در مجموع پنج نردبان داشتند. وقتی همهی نردبانها به بالای دیوار رسیدند، منگار به زبان کهن فرماتی را فریاد زد و پنج نفر از شنیها با هم شروع به بالا رفتن از نردبانها کردند. بالا رفتن حتی با وجود نردبان هم کار آسانی نبود. ایگریت برای مدتی تقلا کردن بقیه را تماشا کرد. با صدایی عصبانی ولی آرام گفت: از این دیوار متنفرم. میتونی حس کنی چقدر سرده؟