سالهاست سکوت غمناک شب را میشناسم... آمدن پاییزرامیدانم... مرگ برگ را میشناسم... من حس سرد بی تو بودن را سالهاست میدانم... من سالهاست در پشت پنجره ی تنهایی... بی توغرق در سکوتم... غرق در اضطراب و وحشتم... میترسم... از ماندگاری پاییز... از وحشت شب... از اضطراب صبح... از هرگزنبودن تو... میترسم... سالهاست کلبه تنهایی من... بوی ویرانه میدهد... چوبهایش پوسیده... سقفش ریخته... در کلبه تنهایی من... فرشی نیست گلی نیست... هیچی نیست... تنها یک پنجره است... آن هم روبسوی تو... ومن سالهاست درکنارپنجره به انتظارنشسته ام... سالهاست که دلم تنهاست....
انگاری دنیا دست به دست هم داده تا من همیشه درعشق ناکام باشم.... انگاری دنیا نمیخواد منم یه روز خوش ببینم... انگاری خدا میخواد من از عشق بی نصیب بمونم... چرا خوشی به من نیومده ای خدا.... چقدر خورشید سیاه دل باید تو این دنیا باشه؟؟؟ چرا من هم باید دلم به خورشید سیاه مبدل میشد؟؟؟ دلم خیلی خسته س... دلم دیگه نا نداره... خدایا تا کی؟؟؟
هر چه می گردم
هیچ حرفی بهتر از سکوت پیدا نمی کنم ...
نگاهم اما ...
گاهی حرف می زند...
گاهی فریاد می کشد...
و من همیشه به دنبال کسی می گردم
که بفهمد یک نگاه خسته
چه می خواهد بگوید ..
گاهـــی...
هَر از گاهـــی...
فانـــوس یادَت را...
میان ایـن کوچه ها بـی چراغ و بـی چلچلـه، روشَـن کنَم...
خیالـت راحـَــت ! مَـن هَمان منـــَــم ؛
هَنوز هَم دَر این شَبهای بـی خواب و بـی خاطـــِره
میان این کوچـه های تاریک پَرسـه میزَنـَم
اما بـه هیچ سِتارهی دیگـَری سَلام نَخواهــَـم کَرد…
خیالَت راحَت...!
دقایقی در زندگی هست
که دلت برای کسی آنقدر تنگ می شود
که می خواهی او را
از رویاهایت بیرون بکشی و
در دنیای واقعی بغلش کنی
یک لحظه حتی چشم از من برنداری
من با نگاهت زنده ام باور نداری؟!
باور نداری پلکی از من چشم بردار
آن وقت می بینی مرا دیگر نداری
این غم که لبخند تو را با خود ندارم
سخت است آری سخت تر از هر نداری
پروانه ات بودم ولی از من پس از این
چیزی بجز یک مشت خاکستر نداری
با هر قدم پا می گذاری بر دل من
قربان لطفت! پای خود را برنداری
به درخت نگاه کن...
قبل از اینکه شاخه هایش زیبایی نور را لمس کند
ریشه هایش تاریکی را لمس کرده...
گاه برای رسیدن به نور،باید از تاریکی ها گذر کرد...
یخ کرده ام !اما نه از سوز زمستان !
اما نه از شب پرسه های زیر باران
یخ کرده ام ، یخ کردنی در تب، تبی که
جسمم نه ! دارد باورم می سوزد از آن
یخ کرده ام ! اما تو ای دست نوازش
روح یخی را با چنین شولا مپوشان
گرمم نخواهی کرد و فرقی هم ندارد
یخ بسته ای پوشیده باشد یا که عریان
یخ بسته ام چون قطب، آری این چنین است
وقتی نمی تابی تو ای خورشید پنهان
یخ کرده ام ! یخ کرده ام ! ها ... جان پناهم!
مگذار فریادت کنم در کوهساران