بر باد رفت در غم و حسرت جوانیم
بی آرزو چه سود دگر زندگانیم
پیچید روزگار کفن بر جوانیم
ای عشق در به در به کجا میکشانیم
چون شمع در سکوت شبستان انزوا
بگداخت جان از حسرت بی همزبانیم
چون گردباد چند پیچم به پای خویش
ای روزگار از چه با سر میدوانیم
مانند لاله سر به بیابان نهد از سوز
هرکس که بشنود غم سوز تنهاییم