بخشی از این رمان:
با حرص گفتم: کسی نبود منو حس کرد اصلن.
دیدم همه لال شدن بنابراین با تیشه باز گفتم: سکوت علامت رضاست.
نگار با حرص گفت: عارع عارع نبودتو حس کردیم عشقم.
سرمو تکون دادم و گفتم: عاره در جریانم.
تازه چشمم به اون نسی خیارشور افتاد که همچون زالویی به ایمان چسبیده بود. اونم داشت حال میکرد.
نگاهی به ایمان انداختم و گفتم: داری حال میکنی باهاش نه؟؟؟
با حرص گفت: به تو چه حسود. چشمامو ریز کردم و گفتم: حسود عمهی بزته.
سرشو تکون داد و گفت: اونم هست توهم هستی. لبخند پهنی زدم و گفدم: توام جزء ما هستی ایمان جان پس تو هم میشی.
نسیم با حرص گفت: اه اه ولش کن با این کل ننداز کم میاری یه اعجوبهای که نگو.