بخشی از این کتاب:
دوباره پشت سرمو نگاه کردم خبری نبود ولی این دفه از صداشون میشد فهمید که خیلی نزدیک شدن من که وسط جک و رابین بودم دستامو گذاشتم روی کمرشون و هلشون دادم. خودمو هم دقیقا هم زمان با اونا پرتاب کردم پایین. هر سه تامون فریاد میکشیدیم تا اینکه بالاخره روی زمین افتادیم. اولش فکر کردیم که مردیم واسه همین خودمون رو به مردن زدیم!! اونا رو نمیدونم ولی من متوجه شدم که هیچ دردی احساس نمیکنم. چشمام رو با اکراه باز کردم و یه نگاه به اطرافم انداختم همه چی عادی بود. بلند شدم و سر جام نشستم. دستامو به آرومی بهم زدم و گفتم: رد نمیشه! این یعنی من زندهام.