مادر به سوی در دوید و یکی یکی آنها را درآغوش کشید و گریه میکرد و میگفت: بچههای عزیزم چقدر از دیدنتان خوشحالم... میدانم گرسنه و خسته هستید... هی پیتر تو چقدر کثیف شدهای.
البته پیتر پسر بزرگ خانواده بود و چون موهایش همانند موهای مادرش قرمز بود مادر او را بیشتر از همه دوست داشت. بچهها سر میز نشستند و با اشتها غذایی که مانده بود را خوردند و تعریف کردند که بر آنها چه گذشت و چگونه توانستند با راهنمایی بند انگشتی راه خانه پیدا کنند.