بخشی از این کتاب:
همکلاسی دل نازک ما چرا گریه میکنه؟
سرم رو بلند کردم و با دیدن حضرتی، با پشت دست اشکام رو پاک کردم و گفتم: چیزی نشده.
بدون تعارف کنارم نشست و به درخت تکیه داد.
چیزی نشده و این جوری گریه میکنید.
دلم گرفته.
نفس عمیقی کشید و گفت: خب پس هم دردیم.
هیچی نگفتم. اونم بلند نشد. کم کم حوصله ام سر رفت.
شما چرا این جا نشستید.
خندید و گفت: مشکلی داره.
از نظر من، آره!
خب این همه زمین، منم دلم می خواد این جا بشینم.
عصبی بلند شدم.
پس من میرم یه جا دیگه بشینم.
شونه هاش رو بالا داد و گفت: به سلامت