بخشی از این کتاب:
خیلی سخت است بی پدر باشی که بهت بگوید:
- تارا دخترم بیا بغل بابا.
دلم واسه مامان بابام تنگ شده تصادف خوبی نبود. بغض راه گلوم رو بسته. خستهام از خودم الان دیگه مامان لعیا پیشم نیست بگه:
- وقت شوهر کردنته
بابا سینا پیشم نیست بگه:
- دخترم خانوم شده.
تو همین فکرا بودم که صدای استاد را شنیدم داشت میگفت:
- کلاس تموم شده
از فکر بیرون اومدم که یکی محکم زد رو شونهام برگشتم ببینم کیه که دیدم سوداست.
- سودا مرض داری مگه؟
- الان که فکر میکنم آره!!
- دیوونه
- خب دیدم بدجور تو فکری گفتم از اون فضا خارجت کنم.
واقعا سودا دختر خوبیه همیشه کاری میکنه که غمهام یادم بره که دوباره گفت:
- تارا پاشو بریم سلف یه چیزی بخوریم که ناهار نخوردم.
- کی؟ تو؟ تا جایی که من یادمه داشتی دو لپی غذا میخوردی بعدشم الانم ساعت دو هست چه وقت غذاست! منم باید برم اردلان الان دیگه میرسه برم واسش غذا درست کنم.
- میخوای منم بیام بهت کمک کنم.
- لازم نکرده میای داداشم رو هوایی میکنی تنها میشم.
- از خداتم باشه.
- عمرا