بخشی از این کتاب:
با مهسا داشتیم از کلاس بیرون میاومدم که اون پسر رو دیدم.
دوباره استرس گرفتم.
ولی با جملهای که گفت قلبم اومد توی دهنم.
ببخشید خانم آرمان میتونم چند دقیقهای وقتتون رو بگیرم؟
در چه مورد؟
میگم خدمتتون.
ببخشید من واسه خونه رفتن عجله دارم.
منم زیاد وقتتون رو نمیگیرم.
شرمنده باشه واسه یه وقت دیگه.
بهش برخورد. با دلخوری گفت: باشه... خدافظ...
چند قدمی بیشتر نرفته بود که برگشت... جا خوردم. انگشت اشارش رو تکون داد و گفت: دفعهی بعد هیچ عذر و بهانهای رو قبول نمیکنم. بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت.