بخشی از این کتاب:
خودش را کشان کشان به پنجرهی بخار گرفته و کوچک اتاق رساند. با آستین لباسش بخار روی شیشه را پاک کرد و نگاهی گذرا به آسمان گرفته و سرد زمستانی انداخت. باد به شدت میورزید گویی میخواست هر چه سر راهش بود را با خودش بکند و ببرد. دل گرفتهی آسمان هم قصد باریدن داشت. به نظر غروب از آن غروبها که دلش میخواست با ماجونش کنار هم بنشنید دو تا فنجان چای داغ و شیرینیهای خانگی که ماجون با دستان چروکیدهی خودش پخته بود را با خوشی بخورند و ماجون از روزهای خوب قدیم و جوانیش و از روزهای عاشقش که با پدر جان به حرفهایش گوش کند.
اما حیف که خیلی از خانه دور بود نگاهی به حیاط خانه انداخت. شیلان داشت کنار حوض وسط حیاط که مثل بازار شام شلوغ و به هم ریخته بود توی تشتی مسی لباس میشست. هیچ معلوم نبود توی آن باد و طوفان چه نیازی به شستن آن همه لباس بود. طوری به آنها چنگ میزد گویی با آنها سر جنگ دارد. البته که حق داشت دلش پر بود و از ترس شوهر نامردش و یا شاید هم از ترس آبروریزی جلوی همسایههای دیوار به دیوارشان