بخشی از این کتاب:
یه کم دیگه با سپیده روی همون نیمکت نشستیم. هر دو سکوت کرده بودیم، من که افکارم حسابی دور و بر داریوش میچرخید اما سپیده رو نمیدونم به چی فکر میکرد که اون طور غرق سکوت بود. نیم ساعتی گذشته بود که بالاخره مامان و خالهها برگشتن. از جا بلند شدیم و به طرفشون رفتیم. قضیه رو یواش برای مامان توضیح دادم و ازش خواستم برای خاله شیلا و خاله کیمیا هم بگه. مامان با نگرانی گفت:
- مگه اتفاقی افتاده؟
نمیخواستم داریوش رو جلوی مامان خراب کنم. به همین دلیل گفتم:
- نه ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه. آخه نگاهاش یه جوریه.
- امان از دست تو و این بچه بازیات! باشه میگم ولی تو هم حواست به کارای خودت باشه. میدونی که داریوش پسر قابل اعتمادی نیست.
از این حرف مامان حس کردم دلم شکست. چقدر دلم میخواست داریوش انقدر خوب بود که مامان اصلا از بابت اون نگرانی به دلش راه نمیداد. ولی افسوس که داریوش با خراب کردن خودش همهی آرزوهای منو هم خراب کرده بود. صبح با غرغرای سپیده بیدار شدم و دیدم مثل دیروز جز سپیده کسی تو اتاق نیست. سپیده هم جلوی آینه همونطور که داشت موهاشو برس میکشید غرغر میکرد. یه کم کش و قوس به بدنم دادم و سر جام نشستم. در همون حال گفتم:
- باز دوباره بقیه کجا در رفتن؟ یه دفعه چرخید به طرفم. برسی که تو دستش بود رو تو هوا تکون داد و با اخم گفت:
- تو وقت کردی یه خرده بخواب! همشون رفتن بازار مروارید. سپردن ما هم بریم پیششون.