بخشی از این رمان:
عصبی نگاهم کرد و گفت :
جوون با ما بازی نکن بگو چرا کشتیش؟ جسدش کجاست؟
باز هم مثل همیشه آروم و بیحوصله گفتم:
من کاری نکردم اون دوستم نداشت، میفهمی؟
منم مجبور شدم اون کار بکنم... مجبور...
نگاهم از بس به چراغ زرد بالای میز خیره مونده بود پر از اشک شده بود؛
مرد داد زد و گفت:
احمدی، بیا اینو بنداز زندان تا حالیش بشه با اعصاب من بازی نکنه.
پوزخندی زدم و تلخ گفتم:
اون دوستم نداشت!