بخشی از این رمان:
با وجود لطفی که همهی کارکنان شرکت بهم داشتند اما اینطور که به نظر میرسید هرکس من رو میبینه قراره همین سوال رو از من بپرسه و کلافم کنه.
-سلام خانوم روشنایی، خسته نباشید. چیز خاصی نیست یه شکستگی کوچولوعه.
و بعد به اتاقم که بغل دست اتاق شهاب بود رفتم.
کیفم رو روی میز گذاشتم و دوتا از نقشههای نیمه کاره که برای مناقصهی فردا بود رو روی میز گذاشتم و مشغول به تکمیلشون شدم. انقدر توی کارم غرق شده بودم که حتی برای ناهارم نرفتم.
آخیش، بالاخره تموم شدن.
یه نگاه به ساعت مچیم انداختم و دیدم ساعت دو بعد از ظهر بود. درسته که کشیدن نقشه و طراحی برای من مثل آب خوردن بود اما چون فردا یه مناقصهی بزرگ بود دلم نمیخواست اشکالی توی کارم باشه برای همین انقدر وقت گذاشتم.
نقشهها رو لوله کردم و از جام بلند شدم.