به ذهنم سپرده ام به جز تو به کسی فکر نکند...
به چشمانم یاد داده ام که جز تو نبیند...
من برای همسفر شدن با تو از تمام دلبستگیهایم گذشتم...
کاش بدانی...
گاهى آدم مى ماند بین بودن یا نبودن!
به رفتن که فکرمیکنى.. اتفاقى مى افتد که منصرف میشوى…
میخواهى بمانى.. رفتارى مى بینى که انگار باید بروى...
و این بلاتکلیفى خودش کلى جهنم است...!!
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مودبانه گفت : ببخشید آقا! من می تونم یه کم
به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده
بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری
که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد مردیکه عوضی، مگه خودت
ناموس نداری ... گه می خوری تو و هفت جد ابادت ... خجالت نمی کشی؟ ...
جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد،
همانطور موأدبانه و متین ادامه داد :خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی
شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه
بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی
زنش را برانداز کرد ...
چه کسی می گوید: که گرانی شده است؟ دوره ارزانی است! دل ربودن ارزان، دل شکستن ارزان! دوستی ارزان است! دشمنی ها ارزان، چه شرافت ارزان! تن عریان ارزان، آبرو قیمت یک تکه نان، و دروغ از همه چیز ارزانتر! قیمت عشق چقدر کم شده است، کمتر از آب روان! و چه تخفیف بزرگی خورده است، قیمت هر انسان!!!
امکان هجرت تو
تراوش می کند،از خطوط مبهم نگاهت
من پیشتر،دیده بودم
جرقه محال ماندنت را
در سایش دستانمان به رفتنت ایمان دارم،
چون ماهی آزاد به جریان آب
نبودنت،
مرا در سطح بزرگ اشکهایم پر از عطش میکند
چقدر سنگین شده اند شانه هایم!
آخر بعد از تو ترازوی تنهایی ام شده اند...
بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت ...